در دفتر نشسته بودم که یکی از دانش آموزان وارد شد و گفت :خانم اجازه
بفرمایید دخترم کاری داشتید؟
خانم معلم گفت ، می توانیم برویم توی حیاط ؟
با لبخندی گفتم : البته این ساعت هیچ کلاسی ورزش ندارد .
لحظه ای بعد صدای هیاهوی دانش آموزان کلاس اول به همراه معلم که آنها را برای نظم بهتر هماهنگ می کردبه گوش می رسید.
مشغول کار شدم که خانم کامل معلم همان کلاس وارد شد وگفت:
اجازه هست ما با بچه های کلاس؛ کف حیاط مدرسه رونویسی کار کنیم؟
با تعجب گفتم :البته ، حتما کار جالبی خواهد بود، می توانم در این برنامه حضور داشته باشم ؟
گفت : خوشحال می شوم
خانم کامل دفتر را ترک کرد ومن دوست داشتم بدانم او چه کاری می خواهد انجام دهد برای همین به او و دانش آموزانش پیوستم .
خدای من چه قدر جالب بود. بچه ها روی زمین با گچ های رنگی می نوشتند ؛حیاط مدرسه پرشده بود از دفترچه های رنگی با خط های زیبا !
آن کبوترهای شاد بعد از نوشتن کلماتی که لیلا برای آنها می گفت کارهم گروههای خود را بررسی می کردند تا ببینند آیا همه درست نوشته اند یا نه ؛ که البته اگر غلط بود کمک می کردند تا آن را با ابر کوچکی پاک کنند و آن را اصلاح نمایند .لیلا در این میان نقش رهبر موفقی را داشت که آنها را هماهنگ می کرد .
خنده ای کردم و گفتم : کارت خیلی جالب است ،فکر کنم بچه ها خاطره ی این یادگیری مشارکتی را هیچوقت از یاد نبرند .
و اکنون می گویم که:
‹‹ لیلا خسته نباشی چون آن قدر قشنگ با این بچه های علاقه مند وپرشورکار می کنی که، به آنها نه شاخه ای از بوته ای گل ، که کاشتن گل را در بوستان علم هدیه می دهی››
موضوع مطلب :